نردبان ترقی
روزی مردی کوله خود را برداشت که برود وخدا را پیدا کند. در کنار جویباری که ایستاده بود نهالی کوچک قرار داشت. نهال با صدای ضعیفی گفت: خدا همین جاست.مرد باخود گفت: نهال ریشه در خاک دارد او چه میداند دنیا چقدر بزرگ است و باید به دنبال خدا گشت.
از آن قصه یک صد سال گذشت.مرد مجددا در همان نقطه ای بود که آغاز کرده بود و کوله اش خالی زیر درخت تنومند بزرگ یک صدساله ای نشست .درخت گفت: ای مرد در کوله ات چه داری با هم قسمت کنیم؟ مرد گفت:هیچ ندارم.
درخت گفت: حالا همه چی داری. آنگاه که هچ چیز نداری ، همه چیز داری. باید سفر را از درون خود آغاز کرد. امیدوارم جوابت را گرفنه باشی.